از زبان داماد خائن و بی غیرت:
من همسرم را دوست داشته و دارم. شب عروسی ما، دخترخالهاش که از تهران آمده بود میهمانمان شد، نمیدانم چطور شد که به وی علاقهمند شدم و در تکاپوی مراسم بود که سراغ این دختر نوجوان رفتم و با وی طرح دوستی ریختم. این دختر خود را مشتاق نشان داد و به همدیگر شماره تلفن دادیم، پس از مراسم جشن، هر روز با «رعنا» تلفنی حرف میزدم، هر دو همدیگر را دوست داشتیم تا اینکه 2 ماه نشد خواستم به تهران آمده و با وی فرار کنیم، قصدمان ازدواج بود».
وی افزود: «در تهران با هم قرار گذاشتیم و سپس به مشهد رفتیم، از آنجا به قم برگشته و سعی داشتم با این دختر ازدواج کنم اما اجازه پدرش را نداشتم، نمیدانستم باید چکار کنم، به همراه وی به سمت شمال حرکت کردم و در آنجا ادعا کردم به صورت اتفاقی «رعنا» را دیدهام و چون فرار کرده بود وی را با خود به شهرمان بردهام.
حرفمان را کسی باور نمیکرد، رعنا را به خالهاش سپردم، همسرم با من اختلاف پیدا کرد و در تماس با خانواده خالهاش رازم را فاش کرد».
دختر نوجوان که گفتههای تازه داماد را گوش میداد نیز گفت: «به رضا علاقهمند شدم و تن به خواستههایش دادم، با هم 20 روز در مشهد و قم سرگردان بودیم، نمیدانستیم باید چه کنیم، من شرمنده و شرمسار هستم».
