آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
** اووووووووف**
گاهی اوقات همینی که هستی را دوست دارم وگرنه بهتر از این را همه دوست دارند ...
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : من و همسرم
ساعت دو و نیم شب بود که زنگ تلفن مردی به صدا درآمد. او که از خواب عمیقی بیدار شده بود، با ناراحتی گوشی تلفن را برداشت. آن طرف سیم مادرش بود که به او گفت: پسر عزیزم! من هستم! خواستم به مناسبت ساعت تولدت به تو تبریک بگویم! مرد جوان با شنیدن این حرف، با لحنی ملامت بار گفت: ولی مادر این وقت شب موقع مناسبی برای بیدار کردن و تبریک گفتن نیست. مادر به آرامی جواب داد: ولی پسرم! یادت باشد 26 سال قبل که تو برای به دنیا آمدنت ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردی، من هیچ اعتراضی به تو نکردم... نظرات شما عزیزان:
|
|||
![]() |