سوسن وسیاوش 2
درباره وبلاگ

سلام ، خوش اومدین به کلبه ی عاشقونه ی من و همسرم... این وبلاگ به رابطه ی خاص ما دو نفر محدود نمیشه اما تک تک مطالبش همیشه با عشق هر 2 مون انتخاب و به روز میشه . امیدواریم لحظات خوشی را در اینجا سپری کنید .
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ** ناب ترین های من و همسرم ** و آدرس nabtarinhayema.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


** اووووووووف**
گاهی اوقات همینی که هستی را دوست دارم وگرنه بهتر از این را همه دوست دارند ...
شنبه 19 آذر 1385برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : من و همسرم       

 

سیاوش هم تازه مدرک مهندسی اش را گرفته بود و وضع مالی چندان مساعدی نداشت. خانواده هایمان که نسبت خویشاوندی دوری با هم داشتند، مقدمات ازدواجمان را فراهم آورده بودند ومن و سیاوش طی مراسمی بسیار ساده با هم ازدواج کرده بودیم. اگر حمایتهای مالی پدر سیاوش نبود، حتی از عهدۀ پرداخت اجاره خانه مان هم بر نمی آمدیم. ( ای بابا، عجب وضع داغونی حالا چرا انقد زود؟ ) ولی علاقه ای که بین من وسیاوش به وجود آمده بود همه مشکلات زندگیمان را حل می کرد و از بین می برد. ( آخییییییییییی، پس عاشق بودین) کم کم وضع مالی مان بهترشد.( خب، خدا رو شکر) سیاوش در شرکت دوستش مشغول به کار شد و مرا به ادامه تحصیل تشویق کرد.( ببخشید، قول می دم دیگه حرف نزنم ولی آخه حیفه شوهربه این ماهی نیست؟ چرا واقعا خوشی می زنه زیردل بعضیا ؟ چهار چنگولی بچسبین به زندگی ای که یه روز با عشق ساختین. به خدا حیفه، آب رفته دیگه هیچ وقت به چشمه برنمی گرده ها ) با حمایت ها ودلگرمی های او درس خواندم و در رشتۀ مامایی در دانشگاه قبول شدم.

پس از پایان درسم، در بیمارستانی مشغول به کار شدم و همان موقع بود که اولین دخترمان شقایق به دنیا آمد. شقایق دختری پر برکت بود که با به دنیا آمدنش شور ونشاط خاصی به زندگی مان اضافه شد و به نظر می رسید مشکلات مادی مان کم کم برطرف می شدند.

وقتی شقایق به سن مدرسه رسید، در کلنیکی تخصصی مشغول به کار شدم، ولی ساعات کاری ام را طوری تنظیم کرده بودم که بتوانم به شقایق و پدرش هم برسم. صدای سیاوش رشتۀ افکارم را پاره کرد. او پرسید:" در جلسه مدرسۀ شقایق شرکت کردی؟" لبخندی به چهره ام نشست. دست کم امور مربوط به دخترمان باعث می شدند که حرفی بین من و سیاوش به وجود بیاید. پاسخ مثبت دادم. ناگهان سیاوش با لحنی ملایم، گفت:" چقدر سال ها زود می گذرند مگر نه؟ انگار همین دیروز بود که شقایق به دنیا آمده بود".

سری به نشانۀ تاَیید تکان دادم و سکوت کردم. احساس می کردم که سیاوش هم دچار همان شک و تردیدهایی نسبت به زندگی مشترکمان شده بود که مثل خوره مرا می خوردند. او هم نسبت به زمانی دل نگران بود که دخترمان بزرگ شود، ازدواج کند و سر خانه و زندگی خود برود. و اگر فاصلۀ من وسیاوش به این شکل روزبه روز بیشتر می شد پس از رفتن دخترمان از خانه چه باید می کردیم؟ ولی مگر من و او، قبل از به دنیا آمدن دخترمان، در کنارهم خوشبخت نبودیم. پس حالا چه شده بود؟ ما مانند دو غریبه شده بودیم که زیر سقفی مشترک زندگی می کردیم و تنها نقطه ای که ما را به هم پیوند می داد، امور مربوط به فرزندمان بود.گاهی که آلبوم ازدواج و روزهای خوش گذشته مان را ورق می زدم واقعاَ تاَسف می خوردم. عشق بین من وسیاوش کجا رفته بود؟

وقتی به خانه رسیدیم، سیاوش مشتاقانه شقایق را در آغوش گرفت وساعتها با او در مورد مسائل مختلف صحبت کرد. سپس با دادن سوغاتی هایش برق شادی را در چشمان او روشن کرد. او یک شال و پیراهن زیبا برای من نیز سوغاتی آورده بود. ولی دیدن آنها نیز نمی توانست مرا مثل دخترمان شاد و ذوق زده کند. من به دنبال زنده شدن برق عشق در چشمان همسرم بودم و حالا دیگر اصلاَ مسائل مادی خوشحالم نمی کردند چون نیازی به پول نداشتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که ساعت زنگ نزده و خواب مانده بودم. با دیدن عقربه های ساعت مثل فنر، از جای خود پریدم وبه سالن رفتم. ولی سیاوش حمام کرده و لباس پوشیده در آشپزخانه بود. از دیدنش جا خوردم وبا دلخوری گفتم:" چرا مرا از خواب بیدار نکردی؟" سیاوش گفت:" سال هاست که نیازی نداری تا من بیدارت کنم. عشق کار باعث شده که هر صبح قبل از اینکه ساعت زنگ بزند بیدار شوی.این طور نیست؟"

حوصلۀ جروبحث دوباره با سیاوش را نداشتم. با سرعت به اتاق شقایق رفتم تا بیدارش کنم اما او هم بیدار شده و لباس پوشیده بود. به آشپزخانه برگشتم وگفتم :"ممکن است امروز کمی دیر به خانه برگردم. باید در یک جلسه کاری..." سیاوش حرفم را قطع کرد وبا لحنی سرد گفت:" کار...کار...کار... دست از این کار لعنتی ات بردار. مگر یادت رفته که از دو هفته قبل به تو گفته بودم امروز به نامزدی یکی از همکارانم دعوت هستیم؟ کارت باعث شده که همه چیز را از یاد ببری، حتی من و دخترمان را"

ابتدا خواستم منکر شوم ولی فوراَ یادم آمد که از دو هفته قبل در جریان این دعوت قرار گرفته بودم. پس با کلافگی گفتم:" یادم نبود، ای کاش به من یاد آوری کرده بودی..."

سیاوش سوییچ اتومبیلش را برداشت و در حالی که دخترمان را صدا می زد تا او را به مدرسه ببرد، با لحنی بی تفاوت وسرد گفت:" دیگر برایم مهم نیست. تنها به نامزدی می روم و تو هم به جلسه کاری ات برو. من بچه را به خانه مادرم می برم" بعد صبحانه اش را نیمه تمام گذاشت و بدون خداحافظی از در خانه بیرون رفت. فرصتی برای اینکه دنبال سیاوش بروم وجود نداشت و درضمن حوصله معذرت خواهی ویا تغییرعقیده را هم نداشتم.

به سرعت آماده شدم وبه محل کارم رفتم. در زمان ناهار، دوباره به یاد جروبحث مان افتادم واز بچگانه بودن آن خجالت کشیدم. طی چند سال اخیر من وسیاوش بر سر مسائل بی اهمیت با هم جروبحث می کردیم و تا مدتی با هم سر سنگین می شدیم و هیچکدام حاضر نبودیم به نفع دیگری کوتاه بیاییم. آن روز جلسه کاری ام برخلاف تصورم خیلی زود تمام شد. فرصت داشتم به خانه بروم و برای رفتن به جشن نامزدی آماده شوم. با شرکت سیاوش تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد با تلفن همراهش تماس گرفتم ولی در دسترس نبود. در حالی که به خانه می رفتم فکر می کردم که چه کنم . سرانجام تصمیم خود را گرفتم. به خانه رفتم و ناگهان دیدم یک دختر جوان روی مبل کنار سیاوش نشسته و سیاوش می خواهد او را ببوسد.( چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا شوخی کردم، قرار بود دیگه حرف نزنمااااااااا، ببخشیییییییید) به سرعت دوشی گرفتم، آماده شدم وبه سمت محل نامزدی به راه افتادم . وارد جشن شدم، از دور سیاوش را دیدم که درکنار یک دختر جوان نشسته (این دفعه دیگه دختره می خواد اونو ببوسه.....ببخشیدا، قول شششششرف می دم دیگه حرف نزنم.) که در جمع دوستانش نشسته بود وچهره اش آنقدر شاد وسرحال بود که باورم نمی شد. شبیه سیاوش اوایل ازدواجمان شده بود. چقدر ظرف سال های اخیر، در حسرت دیدن آن چهره بودم . سیاوش به محض دیدنم با حیرت پیش آمد و پرسید:" جلسه ات تمام شد؟ چه خوب شد که آمدی !" با دیدن حالت شوق و امیدواری در چهره دختر و پسر جوانی که نامزدی شان بود بی اختیار به یاد جشن ازدواج خودم با سیاوش افتادم. چه خاطرۀ شیرین و به یاد ماندنی ای بود.

با اینکه طی مراسمی بسیار ساده با حضور چند تن از اقوام نزدیکمان، به عقد هم در آمده بودیم، ولی هنوزشیرینی آن خوشایند بود. لبخندی که به چهره سیاوش نیز نشسته بود نشان می داد که او هم به یاد ازدواج خودمان افتاده است. ناگهان سیاوش گفت:" سوسن، یادت می آید چقدرخوشحال و شاد بودیم؟ دستمان خالی بود ولی خوشبخت بودیم. وحالا که از نظر مالی مشکلی نداریم....... ای کاش هنوز هم در آن روزها بودیم. به نظر من تو خیلی عوض شده ای". با حیرت پرسیدم:" منظورت چیست؟" سیاوش گفت:" سال های اول ازدواجمان تو به من نیاز داشتی، چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی. ولی حالا احساس می کنم وجود من در خانه ضرورتی ندارد، چون تو دیگر به من نیازی نداری. حتی وقتی در سفر هستم نیز دلتنگم نمی شوی. غیر از این است؟"

سپس با حالتی گرفته پرسید:" یعنی نباید در وجود تو به دنبال دختری باشم که روزی با او پیمان زناشویی بستم؟ گاهی آن دختر را در وجود شقایق می بینم وغرق در لذت می شوم"

داشتم همۀ چیزهایی را که دلم می خواست بشنوم، از زبان سیاوش می شنیدم. سیاوش را چقدر دوست داشتم و نمی دانستم. احساس می کردم تازه با او ازدواج کرده ام وقتی آهسته با من حرف می زد طوری که نمی خواست کسی صدایش را بشنود شرم داشتم به او نگاه کنم. گفتم:" سیاوش، من اگرشاغل هستم و استقلال مالی دارم به این معنا نیست که دیگر به وجود تو نیازی ندارم، این ذره ای ازعلاقه ام به تو کم نمی کند. دلم به اندازۀ ده سال برایت تنگ شده است، دیگر نمی خواهم هیچ چیزی بین مان فاصله بیاندازد. مرا به یک شام دو نفره دعوت می کنی؟" چهرۀ سیاوش صمیمانه شاد شد و گفت:" امشب بهترین شب عمرم است. حالا که به علاقه ات نسبت به خود دوباره مطمئن شدم باید بگویم که علاقۀ من به تو، روزبه روز بیشتر می شود وخوشحالم که چنین همسر فوق العاده ای دارم .

 

ولی جداَ، خوبه که هیچ چیزی نه شغل، نه فرزند، نه مشکلات ونه........

این ارتباط قشنگ بین زن و شوهر رو کمرنگ نکنه و هیچ کس

 

روزهای عاشقانۀ اول ازدواجش رو هرگز فراموش نکنه....

 


 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: