درباره وبلاگ

سلام ، خوش اومدین به کلبه ی عاشقونه ی من و همسرم... این وبلاگ به رابطه ی خاص ما دو نفر محدود نمیشه اما تک تک مطالبش همیشه با عشق هر 2 مون انتخاب و به روز میشه . امیدواریم لحظات خوشی را در اینجا سپری کنید .
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ** ناب ترین های من و همسرم ** و آدرس nabtarinhayema.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


** اووووووووف**
گاهی اوقات همینی که هستی را دوست دارم وگرنه بهتر از این را همه دوست دارند ...

 

عکس های آنجلینا جولی با حجاب

عکس های آنجلینا جولی با حجاب

آنجلیا جولی: دوست دارم به ایران بیایم / عکس
 
عکس های آنجلینا جولی با حجاب

 



شنبه 19 آذر 1385برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : من و همسرم       

 

سیاوش هم تازه مدرک مهندسی اش را گرفته بود و وضع مالی چندان مساعدی نداشت. خانواده هایمان که نسبت خویشاوندی دوری با هم داشتند، مقدمات ازدواجمان را فراهم آورده بودند ومن و سیاوش طی مراسمی بسیار ساده با هم ازدواج کرده بودیم. اگر حمایتهای مالی پدر سیاوش نبود، حتی از عهدۀ پرداخت اجاره خانه مان هم بر نمی آمدیم. ( ای بابا، عجب وضع داغونی حالا چرا انقد زود؟ ) ولی علاقه ای که بین من وسیاوش به وجود آمده بود همه مشکلات زندگیمان را حل می کرد و از بین می برد. ( آخییییییییییی، پس عاشق بودین) کم کم وضع مالی مان بهترشد.( خب، خدا رو شکر) سیاوش در شرکت دوستش مشغول به کار شد و مرا به ادامه تحصیل تشویق کرد.( ببخشید، قول می دم دیگه حرف نزنم ولی آخه حیفه شوهربه این ماهی نیست؟ چرا واقعا خوشی می زنه زیردل بعضیا ؟ چهار چنگولی بچسبین به زندگی ای که یه روز با عشق ساختین. به خدا حیفه، آب رفته دیگه هیچ وقت به چشمه برنمی گرده ها ) با حمایت ها ودلگرمی های او درس خواندم و در رشتۀ مامایی در دانشگاه قبول شدم.

پس از پایان درسم، در بیمارستانی مشغول به کار شدم و همان موقع بود که اولین دخترمان شقایق به دنیا آمد. شقایق دختری پر برکت بود که با به دنیا آمدنش شور ونشاط خاصی به زندگی مان اضافه شد و به نظر می رسید مشکلات مادی مان کم کم برطرف می شدند.

وقتی شقایق به سن مدرسه رسید، در کلنیکی تخصصی مشغول به کار شدم، ولی ساعات کاری ام را طوری تنظیم کرده بودم که بتوانم به شقایق و پدرش هم برسم. صدای سیاوش رشتۀ افکارم را پاره کرد. او پرسید:" در جلسه مدرسۀ شقایق شرکت کردی؟" لبخندی به چهره ام نشست. دست کم امور مربوط به دخترمان باعث می شدند که حرفی بین من و سیاوش به وجود بیاید. پاسخ مثبت دادم. ناگهان سیاوش با لحنی ملایم، گفت:" چقدر سال ها زود می گذرند مگر نه؟ انگار همین دیروز بود که شقایق به دنیا آمده بود".

سری به نشانۀ تاَیید تکان دادم و سکوت کردم. احساس می کردم که سیاوش هم دچار همان شک و تردیدهایی نسبت به زندگی مشترکمان شده بود که مثل خوره مرا می خوردند. او هم نسبت به زمانی دل نگران بود که دخترمان بزرگ شود، ازدواج کند و سر خانه و زندگی خود برود. و اگر فاصلۀ من وسیاوش به این شکل روزبه روز بیشتر می شد پس از رفتن دخترمان از خانه چه باید می کردیم؟ ولی مگر من و او، قبل از به دنیا آمدن دخترمان، در کنارهم خوشبخت نبودیم. پس حالا چه شده بود؟ ما مانند دو غریبه شده بودیم که زیر سقفی مشترک زندگی می کردیم و تنها نقطه ای که ما را به هم پیوند می داد، امور مربوط به فرزندمان بود.گاهی که آلبوم ازدواج و روزهای خوش گذشته مان را ورق می زدم واقعاَ تاَسف می خوردم. عشق بین من وسیاوش کجا رفته بود؟

وقتی به خانه رسیدیم، سیاوش مشتاقانه شقایق را در آغوش گرفت وساعتها با او در مورد مسائل مختلف صحبت کرد. سپس با دادن سوغاتی هایش برق شادی را در چشمان او روشن کرد. او یک شال و پیراهن زیبا برای من نیز سوغاتی آورده بود. ولی دیدن آنها نیز نمی توانست مرا مثل دخترمان شاد و ذوق زده کند. من به دنبال زنده شدن برق عشق در چشمان همسرم بودم و حالا دیگر اصلاَ مسائل مادی خوشحالم نمی کردند چون نیازی به پول نداشتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که ساعت زنگ نزده و خواب مانده بودم. با دیدن عقربه های ساعت مثل فنر، از جای خود پریدم وبه سالن رفتم. ولی سیاوش حمام کرده و لباس پوشیده در آشپزخانه بود. از دیدنش جا خوردم وبا دلخوری گفتم:" چرا مرا از خواب بیدار نکردی؟" سیاوش گفت:" سال هاست که نیازی نداری تا من بیدارت کنم. عشق کار باعث شده که هر صبح قبل از اینکه ساعت زنگ بزند بیدار شوی.این طور نیست؟"

حوصلۀ جروبحث دوباره با سیاوش را نداشتم. با سرعت به اتاق شقایق رفتم تا بیدارش کنم اما او هم بیدار شده و لباس پوشیده بود. به آشپزخانه برگشتم وگفتم :"ممکن است امروز کمی دیر به خانه برگردم. باید در یک جلسه کاری..." سیاوش حرفم را قطع کرد وبا لحنی سرد گفت:" کار...کار...کار... دست از این کار لعنتی ات بردار. مگر یادت رفته که از دو هفته قبل به تو گفته بودم امروز به نامزدی یکی از همکارانم دعوت هستیم؟ کارت باعث شده که همه چیز را از یاد ببری، حتی من و دخترمان را"

ابتدا خواستم منکر شوم ولی فوراَ یادم آمد که از دو هفته قبل در جریان این دعوت قرار گرفته بودم. پس با کلافگی گفتم:" یادم نبود، ای کاش به من یاد آوری کرده بودی..."

سیاوش سوییچ اتومبیلش را برداشت و در حالی که دخترمان را صدا می زد تا او را به مدرسه ببرد، با لحنی بی تفاوت وسرد گفت:" دیگر برایم مهم نیست. تنها به نامزدی می روم و تو هم به جلسه کاری ات برو. من بچه را به خانه مادرم می برم" بعد صبحانه اش را نیمه تمام گذاشت و بدون خداحافظی از در خانه بیرون رفت. فرصتی برای اینکه دنبال سیاوش بروم وجود نداشت و درضمن حوصله معذرت خواهی ویا تغییرعقیده را هم نداشتم.

به سرعت آماده شدم وبه محل کارم رفتم. در زمان ناهار، دوباره به یاد جروبحث مان افتادم واز بچگانه بودن آن خجالت کشیدم. طی چند سال اخیر من وسیاوش بر سر مسائل بی اهمیت با هم جروبحث می کردیم و تا مدتی با هم سر سنگین می شدیم و هیچکدام حاضر نبودیم به نفع دیگری کوتاه بیاییم. آن روز جلسه کاری ام برخلاف تصورم خیلی زود تمام شد. فرصت داشتم به خانه بروم و برای رفتن به جشن نامزدی آماده شوم. با شرکت سیاوش تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد با تلفن همراهش تماس گرفتم ولی در دسترس نبود. در حالی که به خانه می رفتم فکر می کردم که چه کنم . سرانجام تصمیم خود را گرفتم. به خانه رفتم و ناگهان دیدم یک دختر جوان روی مبل کنار سیاوش نشسته و سیاوش می خواهد او را ببوسد.( چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا شوخی کردم، قرار بود دیگه حرف نزنمااااااااا، ببخشیییییییید) به سرعت دوشی گرفتم، آماده شدم وبه سمت محل نامزدی به راه افتادم . وارد جشن شدم، از دور سیاوش را دیدم که درکنار یک دختر جوان نشسته (این دفعه دیگه دختره می خواد اونو ببوسه.....ببخشیدا، قول شششششرف می دم دیگه حرف نزنم.) که در جمع دوستانش نشسته بود وچهره اش آنقدر شاد وسرحال بود که باورم نمی شد. شبیه سیاوش اوایل ازدواجمان شده بود. چقدر ظرف سال های اخیر، در حسرت دیدن آن چهره بودم . سیاوش به محض دیدنم با حیرت پیش آمد و پرسید:" جلسه ات تمام شد؟ چه خوب شد که آمدی !" با دیدن حالت شوق و امیدواری در چهره دختر و پسر جوانی که نامزدی شان بود بی اختیار به یاد جشن ازدواج خودم با سیاوش افتادم. چه خاطرۀ شیرین و به یاد ماندنی ای بود.

با اینکه طی مراسمی بسیار ساده با حضور چند تن از اقوام نزدیکمان، به عقد هم در آمده بودیم، ولی هنوزشیرینی آن خوشایند بود. لبخندی که به چهره سیاوش نیز نشسته بود نشان می داد که او هم به یاد ازدواج خودمان افتاده است. ناگهان سیاوش گفت:" سوسن، یادت می آید چقدرخوشحال و شاد بودیم؟ دستمان خالی بود ولی خوشبخت بودیم. وحالا که از نظر مالی مشکلی نداریم....... ای کاش هنوز هم در آن روزها بودیم. به نظر من تو خیلی عوض شده ای". با حیرت پرسیدم:" منظورت چیست؟" سیاوش گفت:" سال های اول ازدواجمان تو به من نیاز داشتی، چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی. ولی حالا احساس می کنم وجود من در خانه ضرورتی ندارد، چون تو دیگر به من نیازی نداری. حتی وقتی در سفر هستم نیز دلتنگم نمی شوی. غیر از این است؟"

سپس با حالتی گرفته پرسید:" یعنی نباید در وجود تو به دنبال دختری باشم که روزی با او پیمان زناشویی بستم؟ گاهی آن دختر را در وجود شقایق می بینم وغرق در لذت می شوم"

داشتم همۀ چیزهایی را که دلم می خواست بشنوم، از زبان سیاوش می شنیدم. سیاوش را چقدر دوست داشتم و نمی دانستم. احساس می کردم تازه با او ازدواج کرده ام وقتی آهسته با من حرف می زد طوری که نمی خواست کسی صدایش را بشنود شرم داشتم به او نگاه کنم. گفتم:" سیاوش، من اگرشاغل هستم و استقلال مالی دارم به این معنا نیست که دیگر به وجود تو نیازی ندارم، این ذره ای ازعلاقه ام به تو کم نمی کند. دلم به اندازۀ ده سال برایت تنگ شده است، دیگر نمی خواهم هیچ چیزی بین مان فاصله بیاندازد. مرا به یک شام دو نفره دعوت می کنی؟" چهرۀ سیاوش صمیمانه شاد شد و گفت:" امشب بهترین شب عمرم است. حالا که به علاقه ات نسبت به خود دوباره مطمئن شدم باید بگویم که علاقۀ من به تو، روزبه روز بیشتر می شود وخوشحالم که چنین همسر فوق العاده ای دارم .

 

ولی جداَ، خوبه که هیچ چیزی نه شغل، نه فرزند، نه مشکلات ونه........

این ارتباط قشنگ بین زن و شوهر رو کمرنگ نکنه و هیچ کس

 

روزهای عاشقانۀ اول ازدواجش رو هرگز فراموش نکنه....

 


 

 



شنبه 19 آذر 1385برچسب:, :: 18:30 ::  نويسنده : من و همسرم       

 

پرواز همسرم،سیاوش یک ساعت تاَخیر داشت . با بی حوصلگی،دومین فنجان چای خود را خوردم وطوری مقابل در ورودی مسافران ایستادم که هر زمان سیاوش رسید،او را ببینم.

 

درحالی که زمان به کندی می گذشت غرق درروبوسی ها وتجدید دیدارهای گرم وشاد مسافران شده بودم به این فکر می کردم که چگونه از سیاوش استقبال کنم بعد تصمیم گرفتم مثل دیگر زنان، با او روبوسی کنم ونشان دهم که از دیدنش خوشحال شده ام. ولی وقتی سیاوش از قسمت گمرک خارج شد وپا به محوطۀ سالن انتظار گذاشت، آنقدرخسته و نا مرتب به نظر می رسید که نه تنها برای احوالپرسی و خوشآمدگویی پیش نرفتم بلکه یکه خورده، یک قدم به عقب برداشتم (اِی بی معرفت).تا اینکه خود سیاوش مرا در میان جمعیت پیدا کرد وبا لبخندی بی حال و خسته به سوی من آمد(آخییییییییی، گناه نداشت؟چقد بی رحمی که فقط ظاهرمرتبشو می خوای) با دیدن ظاهر او همه کارهایی که میخواستم انجام دهم از یادم رفت وبا یکدیگرسلام واحوالپرسی معمولی ونسبتاَََََ سرد کردیم و به سمت اتومبیلمان به راه افتادیم. سیاوش آنقدر خسته بود که از من خواست تا خانه رانندگی کنم، بعد کنارم نشست وچشمانش را بست.

برای اینکه سکوت سرد بین خود را بشکنم وحرفی زده باشم،ابتدا کمی از ترافیک تا فرودگاه حرف زدم وبعد پرسیدم:"خوش گذشت؟ سفر موفقیّت آمیز بود؟"

 

سیاوش برای انجام یک ماُموریت کاری به چین رفته بود. او گفت:"نه آنقدرکه فکرش را می کردم به هرحال قرارداد بسته شد و باید منتظر بمانیم. در خانه اوضاع روبه راه است؟" طفره جویانه گفتم همه چیز مرتب است. درست نمی دانستم آیا سیاوش با آن حال خسته و گرفته،اصلاَ حوصله داشت درباره خراب شدن ماشین لباسشویی چیزی بشنود یا نه. درذهن خود به دنبال موضوعاتی بودم که برای سیاوش جالب باشند خبرهایی که راه گفتگویمان تا خانه را هموار کنند ولی وقتی سیاوش رادیوی اتومبیل را روشن کرد کلنجار ذهنی ام را ول کردم .

 

ده سال قبل همه چیز رنگ وبوی دیگری داشت . وقتی البرز به سفرهای کاری کوتاه می رفت ، دلم برایش یک ذره می شد و برای دیدنش پر می کشید ومسیر خانه تا فرودگاه را با دنیایی از ذوق و شوق طی می کردم بعد در راه بازگشت به خانه، یک سره با هم حرف می زدیم وگل می گفتیم و گل می شنیدیم . آن موقع مثل زوجهای خوشبخت بودیم ولی حالا فاصله ای به اندازۀ یک اُقیانوس وسیع بین مان ایجاد شده بود .حالا مثل دو غریبه بودیم که حرفی برای رد وبدل کردن با هم نداشتیم .

 

البته می توانستم در مورد موضوعات و امور کاری درکلینیک تخصصی تازه افتتاح شده کلی با سیاوش حرف بزنم ولی اطمینان داشتم که با پیش کشیدن آن صحبت ها فقط جروبحث مان می شود می دانستم که سیاوش پس از شنیدن مشکلات مربوط با کارم، دوباره عصبانی می شود و موضوع نرفتن به سر کار را مطرح می کند . سال ها بود که او دیگر مثل گذشته، مرا تشویق به کار نمی کرد و دوست نداشت شاغل باشم .

 

او معتقد بود که بیش از حد برای کارم از خود مایه می گذارم وحالا که دیگر نیازی به حقوق من در زندگی مان وجود نداشت،همسرم مایل بود در خانه بمانم استراحت کنم و به امور منزل رسیدگی کنم .

 

وقتی در هجده سالگی با سیاوش ازدواج کرده بودم تازه دیپلم گرفته بودم وتصمیمی به ادامه تحصیل نداشتم............

 

 

 



به گزارش پایگاه اطلاع رسانی پلیس: " روزی که دانشگاه قبول شدم فکر می کردم تمام مشکلات زندگی ا م حل شده است و خیلی خوشحال از شهرستان راهی مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم. من که با ورود به شهری بزرگ احساس غربت می کردم در همان روزهای اول ترم، با یکی از هم کلاسی هایم صمیمی شدم و کم کم دوستی ما باعث شد تا پا به خانه آن ها بگذارم که ای کاش پاهایم قلم می شدند و هیچ وقت به آن جا نمی رفتم!

پسر جوان در حالی که اشک می ریخت به کارشناس اجتماعی کلانتری میدان جهاد مشهد گفت: « پیام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود. من از همان لحظه اول که وارد منزل آن ها شدم متوجه رفتار عجیب و غریب و محبت بی حد و اندازه مادر وی شدم اما فکر نمی کردم در چه تله ای افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سنی جای مادر خودم بود. مدتی گذشت و وابستگی خانواده پیام به من خیلی زیاد شد تا جایی که اگر یک روز به خانه شان نمی رفتم مادرش تماس می گرفت و حالم را می پرسید. او بالاخره یک روز با مکر و حیله مرا که پسری 22 ساله هستم را در حلقه هوس های شیطانی گرفتار کرد و گفت: می توانیم با هم ازدواج موقت کنیم! با شنیدن این حرف از زنی که مادر دوستم بود ناراحت شدم می خواستم گوشی را قطع کنم که او مرا خام کرد و با وعده و وعید سرم را کلاه گذاشت. چند ماه از این ازدواج موقت گذشت و...

او که با محبت های خودش مرا گول زده بود گفت باید با هم ازدواج دائم کنیم. دیگر نمی فهمیدم چکار می کنم و چه بلایی قرار است به سرم بیاید لذا دست زنی که 21 سال از من بزرگ تر است را گرفتم و با هم به محضر رفتیم و او را با مهریه 1000 سکه طلا به عقد دائم خودم درآوردم. اما چشمتان روز بد نبیند چون از فردای آن روز مشکلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاری گذاشت. از طرفی مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس می گرفتند و می گفتند دختر یکی از اقوام را می خواهیم به عقد تو در بیاوریم زودتر بیا و شناسنامه ات را هم بیاور. الان من و همسرم با هم درگیر هستیم و جالب این جاست که دوستم پیام نیز که حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به این ماجرا و اختلافات ما هیچ گونه حساسیت و عکس العملی نشان نمی دهد. شاید باور نکنید من دو سه بار از دست این زن کتک مفصلی خورده ام. او شناسنامه ام را گرفته است و می گوید با پدر و مادرت تماس بگیر تا بیایند و عروس شان را ببینند و مهریه ام را نیز با خود بیاورند چون باید مرا طلاق بدهی! تازه می فهمم این حیله برای نقد کردن مهریه ای سنگینی است که طوق آن را به گردن نهاده ام. امروز به کلانتری آمده ام تا راهنمایی بگیرم ضمن این که از آبرویم خیلی می ترسم و نمی دانم جواب پدر و مادرم که این قدر برایم زحمت کشیده اند و با هزار امید و آرزو مرا به دانشگاه فرستاده اند را چه بدهم و چه طور توی چشمان شان نگاه کنم."

در ارتباط با این پرونده نظر علیرضا حمیدی فر، کارشناس ارشد روان شناسی را جویا شدیم وی معتقد است در بروز این مشکل، پسر دانشجو به خاطر ضعف در قدرت « نه» گفتن، ناآگاهی از مهارت های اجتماعی و بین فردی و تشخیص موقعیت ها، عقده های ناگشوده دوران نوجوانی و عدم گذر موفقیت آمیز از بحران های دوران نوجوانی که پیش نیاز موفقیت در دوران جوانی(همسر گزینی) می باشد و همسر وی نیز به دلایلی مانند جبران شکست ها و ناکامی های قبلی که باعث ترغیب وی به ازدواج شده است نقش دارند. وی توصیه کرد افراد و به ویژه جوانان بایستی مولفه های مهارت ابراز وجود که برخی از آن ها عبارتست از جلوگیری از پایمال شدن حقوق خود و رد تقاضاهای نامعقول دیگران، برخورد درست و موثر با واقعیت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بیاموزند و آن ها را در زندگی به کار بندند تا شاهد این گونه موارد نباشیم!