آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
** اووووووووف**
گاهی اوقات همینی که هستی را دوست دارم وگرنه بهتر از این را همه دوست دارند ...
![]()
خیلی ها منتظر انتشار تصاویر پرتره این دو بازیگر بودند. مدتی پیش برخی از رسانه ها تصاویر و مصاحبه های این دو زوج موفق سینما را منتشر کردند ولی در سطح اینترنتی از این دو زوج تصویر پرتره منتشر نشده بود و به درخواست کاربران تعدادی از تصاویر جدید این دو زوج روی سایت قرار گرفت.
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : من و همسرم
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
![]()
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد...
![]()
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
...این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند
گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس،
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده،
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند...
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : من و همسرم
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن ماجرا را برای شوهرش تعریف كرد. شوهر كه بسیار خوشحال شده بود با هیجان خاص گفت: بیا ثروت را دعوت كنیم و منزلمان را مملو از دارایی نماییم.
اما زن با او مخالفت كرد و گفت: عزیزم چرا موفقیت را نپذیریم!
در این میان دخترشان كه تا این لحظه شاهد گفت و گوی آنها بود گفت: بهتر نیست عشق را دعوت كنیم و منزلمان را سرشار از عشق كنیم؟
هر كجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقیت نیز حضور دارد.
![]()
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : من و همسرم
همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. ![]() وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز میزد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم. گودیوا قبول میکنه.
خبرش در شهر میپیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همهی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینهاش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجرهها رو هم بستند!!! در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است. عجب شوهر بی غیرتی !!!! شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : من و همسرم
ساعت دو و نیم شب بود که زنگ تلفن مردی به صدا درآمد. او که از خواب عمیقی بیدار شده بود، با ناراحتی گوشی تلفن را برداشت. آن طرف سیم مادرش بود که به او گفت: پسر عزیزم! من هستم! خواستم به مناسبت ساعت تولدت به تو تبریک بگویم! مرد جوان با شنیدن این حرف، با لحنی ملامت بار گفت: ولی مادر این وقت شب موقع مناسبی برای بیدار کردن و تبریک گفتن نیست. مادر به آرامی جواب داد: ولی پسرم! یادت باشد 26 سال قبل که تو برای به دنیا آمدنت ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردی، من هیچ اعتراضی به تو نکردم... |
|||
![]() |